• وبلاگ : پرستاري 91
  • يادداشت : عيد فطروجشن طاعت بر ره يافتگان ضيافت الهي مبارک
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شعربافان 
    روزي آمد سلاممان داد ميهمانمان کرد شايدخواسته، شايدناخواسته به ميزبانيمان شتافت.
    چقدر شوق داشت... چقدربرايش دلپذيربود لحظات پيوست خاکيان به عرشيان... کيف ميکرد، لذت ميبرد، عشق ميکرد ازاينکه مي ديد بنده اي حقير درنزدخالق، تمناي آسماني شدن دارد.
    هموبود که رسم دلبري را به دلداده آموخت و خود به نظاره نشست تاشاهد باشد اين عاشقانه هارا...
    وحال، رخت، انباشته.بار،بسته و کوله اش رابرداشته وآنطرف تر دست تکان ميدهد وبلند بلند ميگويد ميهماني تمام شد، توانستي به اندازه ي يازده ماهگرد توشه برداري يانه؟؟!!!
    ومن بهت آلود، بارديگر زيرلب زمزمه دارم چقدر زود،دير ميشود...