• وبلاگ : پرستاري 91
  • يادداشت : كارآموزي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شعربافان 
    باسلام
    متنتون خيلي جالب بود وعين حقيقت وهمونطورکه ميدونيم حقيقت از زمان خلقت تلخ بوده و انگار خواهد بودوهرگز شيرين نخواهد شد خصوصا حقيقتهايي که دررابطه باشرايط بيمارستان مصطفي فرموديد!!
    واما يه خاطره هم من بگم از روز اول واون اينکه چون اينجانب از محيط بيمارستان اطلاعي نداشتم وترس از اينکه نکند روز اول دير برسم و تاخير بخورم و... به محض مشاهده يک فرد دانشجو از ايشون خواستم که بنده رو به سمت رختکن راهنمايي کنن وايشون باکمال ميل اين کار رو انجام دادند بنده نيز خوشحال و خندان دنبال ايشون راه افتادم اما هرچي بنده ايشون رو دنبال ميکردم به مقصدمورد نظر نميرسيدم!!! بعد از گذشت 5 دقيقه ناقابل بالاخره به يه جايي به نام رختکن رسيديم که بعدها کاشف به عمل آومد که ايشون دانشجوي پزشکي بودند و اون رختکن ؟! که چه عرض کنم قفس در ابعاد کمي بزرگتر،رختکن دانشجويان پزشکي!!خلاصه اينکه برگشت بنده به بخش موعد همانند گذر از هفت خوان رستم بود!!! وحدود ساعت 8 ودر حاليکه ساير دوستان در حال بحث بااساتيد محترم بودند به طور غير مترقبه به جمع پيوستم!!اين دز حالي بود که بنده از ساعت 7و ربع در بخش حضور داشتم اما رد پايي از دوستان مشاهده ننمودم که به گفته ي خود در حال وارسي مکانهاي مناسب جهت امر خطير جينگ فنگ زدن بودند!!!و شد آنچه نبايد ميشد. ....