• وبلاگ : پرستاري 91
  • يادداشت : سلام خداي خوبم...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شعربافان 
    شايداگريک پرستارنبودم و...
    شايداگر دختري رانميديدم که هنوزلب به سخن نگشوده تابفهمدزندگي چيست، بارها و بارها تيزي هاي بي رحمانه ي تزريق راحس کرده واز زندگي جز رنج چيزي نچشيده...
    شايداگه نظاره گر پدرومادري نبودم که باناله و گريه ي کودکشان ذره ذره آب مي شدند و کم کم روزهاي خداحافظي باکودک بي گناه سرطانيشان راسپري ميکردند...
    شايد اگر يک پرستار نبودم و...
    شايداگردرمقابل، لبخندپدر ومادري را نمي ديدم که بي صبرانه منتظرگره زدن نگاهشان درنگاه نوزادشان بودند وسلام پاره تنشان به زندگي را سپاس نميگفتند...
    شايداگريک پرستارنبودم و...
    وشايداگر خداوندي نداشتم که رحمتش را در مقابل حکمتش درک کنم
    هيچگاه به زندگي سلام نميگفتم که روزي ناگزير به دل کندن از دلبستگيهايش شوم...
    وخداراسپاس که يک پرستارم و....

    پاسخ

    خدا را سپاس که بي تابي هايم بخشي از بي تابي هاي مردم است خدا را سپاس که من، يک پرستار،سهمي از مردمم...و باز هم خدارا سپاس...