• وبلاگ : پرستاري 91
  • يادداشت : خاطزات کاراموزي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • پارسي يار : 1 علاقه ، 1 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شعربافان 
    روي سردرش نوشته شده: اتاق نوزادان
    واردش که ميشوي صداي گريه هايشان درگوشت ميپيچد. آنان ميگريند، شايد گريه اي ازسرفراق... وتو ازگريه ي يک نوايشان شايد لبخندبزني وياشايدهم بخندي... خنده اي ازته دل... خنده اي ازسرشوق... خنده ازشدت ذوق...
    احساس حضور"حي لايموت" دردل...
    احساس وجودروح "حي قبل کل حي" درجان...
    آري احساس آرامش... احساسي غير قابل وصف... احساسي که حس کردنش فقط حس ميشودونه درک...
    زيباترين لحظه ي زندگي... لحظه ي تولد... لحظه اي که موجودي پاک،زلال،بي گناه واهل عرش ، به فرش هستي پاميگذارد...
    لحظه اي که پروردگار، کسي که پايان ندارد،کسي که انتها ندارد، کسي که نابودي نداردوکسي که نور است ونور ونور...
    بخشي از نورش، بخشي از روحش وبخشي ازعظمتش رادرجانت به امانت سپرده تاروزي اين امانت راازتو بازپس گيرد.
    کمي آنطرف تر...
    روي سر درش نوشته شده: سردخانه... يعني خانه ي سرد؟؟!! اما شايد به اشتباه نوشته اند شايد خانه اي باشد گرمتر از همه ي منازل دنيايي....
    جايي که بايد امانت رابه صاحبش بازگرداني...
    جايي که شايدباز، صداي گريه به گوش رسد...
    امااين بار کاش صداي گريه ازجانب تونباشد...
    اي کاش تو سراسر خنده باشي... خنده اي از ته دل... خنده اي ازسرشوق... شوق وصال به محبوب...
    واينکه باافتخار بگويي: اين هم امانتت... همانند روز اول، پاک،زلال وبي غبار...
    واو به رسم شاکربودنش تو را مخاطب اين وعده اش قراردهد: ارجعي الي ربک.... فادخلي جنتي....
    اي کاش نصيبمان گردد ...تنها باياري خودش وهمت خودمان.....