پرستاری 91 به نام نامی حضرت دوست که فقط نام اوست که نکوست
| ||
روز ورود امام من و چند تن دیگر از مبارزان به همراه خانواده هایمان سوار مینی بوس در خیابان ها در حرکت بودیم و با بلندگویی که روی مینی بوس قرار داشت مردم را هدایت میکردیم.سرپیچ شمرون گاردی ها جلوی ما را گرفتند و سوار مینی بوس شدند و یکی شان ژ-3 اش را روی شقیقه ی من گذاشت. زن و بچه ها فریاد میزدند و شیون میکردند.سربازی که اسلحه در دستش بود گفت:"سید!اگر به خاطر عمامه ی سرت نبود به خدا مغزت را متلاشی میکردم". خدا میداند چطور شد که او عمامه ی سفید مرا سیاه دید!
خاطرات ایت الله مهدوی کنی برگرفته از کتاب حاشیه های مهمتر از متن [توسط: ] [ نظرات شما () ]
|
||
[ تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه پرستاری 91 میباشد.] |