پرستاری 91 به نام نامی حضرت دوست که فقط نام اوست که نکوست
| ||
دوست دارم کمی دور از آدم های این دنیا زندگی کنم...
در اوج سکوت...
کنار ساحل تنهایی...
نسیمی خنک آرام آرام گیسوانم را بازی می دهد و من, چشم میگشایم...
من و زمین خدا...
زود چشم میبندم, سرم را بالا میگیرم, دستانم را به سوی آسمان باز میکنم, زانو خم میکنم, نفس میکشم...
و باز هم سلام خدا....
اکنون حتی صدای هر موجی هم حالم را عوض میکند...
من, فرزند آدم, خلقتی شگفت...
تنهای تنها به پیشگاهت آمده ام...
کوله ام پر از خواستن هاست؛ اما من فقط نگاه میکنم
چشمانم خود دنیا دنیا حرفند...
وفقط تو حالم را خوب میفهمی...
دوست دارم تمام صدف های کنار دریا را جمع کنم ...
آن دوردست ها به صخره سنگی تکیه دهم و هنگامه ظهر زمانی که خورشید با تمام نورنمایی اش فقط کمی صورتم را گرم میکند...
یکی یکی در اوج سکوت آب به نجوای دل صدف هایم گوش دهم...
تا شاید تو هم فاتح ساحل دلم شوی ودر نهایت تاریکی ام صدفی پیدا شود که حرف ها دارد....
پای برهنه, کف بر آب میگذارم...
دستی به آب میکشم...
آبی به رخ میزنم...
می دانم تو اینجا هستی...
میدانم حرف های سکوتم را خوب میشنوی...
خالق آب...
خدای نفس...
همین که میدانم هستی....
حالم را عوض میکند....
[توسط: نجارباشی ] [ نظرات شما () ]
|
||
[ تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه پرستاری 91 میباشد.] |