پرستاری 91 به نام نامی حضرت دوست که فقط نام اوست که نکوست
| ||
قصه آ دم روزگاری آدمی را سرزنش میکردم که تنها به جرم به کام کشیدن یک دانه ی تردید،بساط مهاجرت انسان را از ساحل عرش به کویر زمین مهیا کرد... آدمی که تنها با یک هوس بستر دنیا و برزخ و دوزخ را به پا کرده است... گاهی یادم میرود که من نیز از نسل آن گم کرده راهم... من هم توان برهم زدن نظم دنیایم را دارم... باری دیگر قصه ی آدم تکرار میشود... اما اینبار من ریش سفیدی خدایم نزد آسمانیان را نه با گندمی از خوشه های بهشتی که با شراره ای از گدازه های جهنمی معامله میکنم... باری دیگر شاخ و برگ لرزان درخت وجودم تاب بار امانت یکتا وجود بی همتایت را نداشت... احوال امروزم برزخ و دوزخیست که به تنهایی برای خود به پا کرده ام... باری دیگر میخواهم باقی ترکه هایم را تنها با ریسمانی از امید به تو درکنار هم نگه دارم تا بهاری دیگر ریشه دهم... قلبم را که میشکنم هوای تو را میکند دلم... اینبار بند محبتت را به دلم نزن،بگذار شکسته بمانم تا رم نکنم... قضاوت حال و روزم با تو، اما دیگر منصفانه رفتار نکن تا شاید اینبار بار آخرم باشد. [توسط: نجارباشی ] [ نظرات شما () ]
|
||
[ تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه پرستاری 91 میباشد.] |