پرستاری 91 به نام نامی حضرت دوست که فقط نام اوست که نکوست
| ||
مبدا تاریخها همیشه با یک اتفاق مهم شروع شده، مثلآ سالهای میلادی از ورود حضرت مسیح به کره ی خاکی شروع میشن و سالهای شمسی مبداشون هجرت پیامبر خوبیهاست از مکه به مدینه... اما مبدا تاریخ زندگی من سفر کربلاست و روزی که رجعت کردم از این سفر...حالا سومین جمعه ی فراق و هجرت منه از کعبه دلها...بهشت هستی...کرب و البلا...
کربلایی ها یه اصطلاحی دارن به سفر اولی ها میگن "سفر بهت و حیرت" اینو توی اتوبوس یکی از هم قافله ای ها بهم گفت ، من اولش با خودم گفتم یعنی که چی سفر حیرت!؟ مگه چه فرقی میکنه سفر اولت باشه یا چندمت ؟ اما... اما آخر سفر جایی که توی ترمینال آزادی از اتوبوس پیاده شدم و از هم قافله ای هام جدا شدم و باز هم برگشتم به همون جهنم سابق.. (میگم جهنم نه بخاطر آدمها و نه بخاطر اطرافیان و اتفاقات و صحنه هایی که به دیدنشون عادت کردم...انگار که اگه یه روز شهرمون یا محله مون یا ادمها جور دیگه ای باشن اونوقته که باید جور دیگه ای رفتار کرد...، میگم جهنم چون می دونم این منم که دوباره میشم همون ادم سابق و باز...) خیلی سخت بود...انگار اون موقع وقتی که توی اتوبوس های بی.آر.تی نشسته بودم تا برگردم خونه ناگهان از خواب بیدار شده باشم...زدم زیر گریه...راست میگفتن سفر اول همون سفر حیرت بود و بهت و ناباوری تا میای بفهمی کجا بودی؟ پیش کی بودی؟ چیکار کردی؟ چی دیدی و چی شنیدی؟ سفر به آخر رسیده و تو برگشتی...از اون بهشت آرزوها و رویاها هبوط کردی به دنیای دون و پست... اون لحظه دلم میخواست بلند بلند زار بزنم و بگم من نمیخوام این جا باشم...میخوام برگردم...برگردم...فقط همین... شده بودم مثل بچه کوچیکی که توی شلوغی جمعیت مادرشو گم کرده و فقط گریه میکنه و مادرشو میخواد... وقتی که قراره از یه سفری بگن معمولآ از اولش شروع میکنن، از یه ایستگاهی شروع میشه و ادامه پیدا میکنه تا به آخرش برسه اما یه چیزی توی سفر کربلا هست که نمیذاره اینطور داستانشو روایت کنی و اون چیز همین بیداری از خوابه اون هم درست آخر سفر... و بعد از اون هم فقط سوختن و سوختن و سوختن... اینکه همه ی حسرت زندگیت میشه اینکه یک بار فقط یک بار دیگه اذنت بدن تا بری... توی مطلبی نظری گذاشتم که دوست عزیز در پاسخ بهش گفته: شما کلا با خاطراتت زندگی میکنی! من میگم اما، نه من با خاطرات این سفر زندگی نمیکنم، بلکه من در متن اون سفرم زندگی میکنم...من شعار نمیدم، بی خودی هم نیومدم اینجا که وقت شما رو بگیرم اما آخه چطور بگم؟ اصلا شما بگید مگر همه ی این دنیا و زندگی ها به چیزی غیر از حسین قراره برسه؟ اصلا من و شما اینجا چه میکنیم؟ وای خدای من ایکاش میتونستم اونچه رو که در دلم میگذره در قالب کلمات براتون بیان کنم...دارم چی میگم...فقط ازتون خواهش میکنم برید کربلا...زود برید...تا دیر نشده برید...برید و ببینید و بسوزید... توی این سفر جز سوختن چیز دیگه ای بهتون نمیدن...اما این سوختن خودش همون چیزیه که بی چاره میکنه آدمو...و تازه وقتی که بیچاره بشی دیگه اونوقت خودت خواهی فهمید اون چه رو که من از بیانش اینجا عاجزم... برای این شب جمعه هم حرفی برای گفتن ندارم...نه اینکه نداشته باشم نمیتونم بگم... اگه شب جمعه ای ، دعای ندبه ای ، زیارت آل یاسینی...هر جایی وقتی گوشه دلتون شکست و قطره اشکی روزیتون کردن بیاد شب جمعه کربلا و مادر و حسین بخواید برای خودتون ، برای همه و برای من بی چاره فقط یه بار دیگه...
امشب، به یاد تو هستم ،من. امشب، در کنار تو هستم، من.
اما زبان تو خاموش است. و شمع قلب تو، در سینه ات نمی لرزد. و دست های تو، این آیه های قدرت و نیرو، شمشیر را نمی خواند.
که تو، در نگاه من، می گویی. که تو، در سینه من، می جوشی. که تو، در دست های من در دست های من!
امشب، بانگ و خروشی نیست. در وسعت مکدر این دشت سوگوار تو با آن شکوه پاک، همراه نسل ها رفتی. با پروانه های سرخ آن ها که سوختند، همراه یک شعله از چراغ رسالت.
امشب، دور از نینوای تو در کنار تو هستم من. و همان آتش بلند آن آتشی که در دل پروانه ها فتاد. دارد در دل من شعله می کشد. من هم، دارم در کنار تو می سوزم.
ای شمع ای شعله ای پاک تر، ز آب ای روشن تر از خورشید نینوا!
این شعر از استاد صفایی هستش، بهتر از خودم فریاد میزنه حال نزار منو...
اللهم ارزقنا کربلا
[توسط: ] [ نظرات شما () ]
|
||
[ تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه پرستاری 91 میباشد.] |